سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق سرخ

[ و او را از قریش پرسیدند ، فرمود : ] اما خاندان مخزوم : گل خوشبوى قریش‏اند ، دوست داریم با مردانشان سخن گفتن ، و زنانشان را به زنى گرفتن . امّا خاندان عبد شمس : در رأى دور اندیش‏ترند و در حمایت مال و فرزند نیرومندتر . لیکن ما در آنچه به دست داریم بخشنده‏تریم ، و هنگام مرگ در دادن جان جوانمردتر ، و آنان بیشتر به شمارند و فریبکارتر و زشت کردار ، و ما گشاده زبان‏تر و خیرخواه‏تر و خوبتر به دیدار . [نهج البلاغه]

نویسنده:   احمدحیدری(85/5/1 ::  12:2 عصر)

شب است و دوباره سکوت ،امشب را میخواهم بر بلندترین قله ،بر دوردست ترین بام دلتنگی به تماشای بهاری بنشینم که به سبزی اش می بالد ،همانند چشمان پر فروغ تو که به مژگانش میبالید .تو امشب را بر آسمان سر کن لالایی اش با من !
گوشهایت را خوب تیز کن ،میخواهم قصه ی غصه ای را بگویم که نه از دلبستگی دیرینه و نگاه عاشقی شروع شد .و نه از التهاب و نیاز روح خسته ای . آغاز قصه با تمام قصه های عالم فرق داشت . به یاد می آورم نگاه نجیب و همیشه آرامت را که زمین را ستایش میکرد. یادت باشد من نه صدایت را شنیده و نه از لحن بی وفاییت آگاه ، فقط میدانستم که باید گریخت ،از هر آنچه علاقه نا م دارد .شنیده بودم آغاز هر دلبستگی شیرینی و پایان نافرجامش صبوری می طلبد . نه به فکر آغاز بودم و نه به فکر پایان !اما تو نرم نرمک و بی اجازه به دنیای خیال من پا نهادی و من از وحشت به انتها رسیدن این رویا همیشه در خاموشی علاقه ام را فریاد کردم .اما تو چقدر جسور بودی! ماهرانه عاشقم کردی بی آنکه از خودت بگویی . بی آنکه بگویی برای چه آمده ای ،گفتی نمی دانی من هم نمی دانستم . گفتم جان تازه ای ندارم و نه جرئت محبتی که نثارت کنم .گفتی هیچ نمی خواهی .
گفتم این قصه را هر کسی نمی فهمد . شروعی که برایم از سر علاقه نباشد و پایانی سر شار از علاقه . عجیب نیست؟ درست بر عکس تمام قصه هایی که شنیدم و خواندم .گاهی به سحر و افسون بودنش شک میکنم .حتی گاهی از اینکه چرا انهمه دوستت دارم .! تو لحظه ای درنگ کن . بمان !هیچ به این فکر کرده ای اولین عهدی که با من بستی از سر شوق بود یا از سر ایمان؟ تمام خواسته ات از من را در یک جمله ،کوتاه، خلاصه کردی. میگویم افسونگری هی بخند ، گفتی هیچ وقت تنهایم نگذار . در دلهره و اندیشه ی این تعهد ، دستان قدرتمند تو دستان لرزانم را بروی کتابی گذاشت . ما قسم خوردیم به کتاب خدا ! چه زود فراموشت شد نمی دانم فزونیه هر لحظه ی علا قه ام به تو به خاطر پیمانی بود که با تو بسته ام ؟و شاهدی این چنین بزرگ! یا که نه سر دیگری داری که این چنین بی تابم ..من کجا تو کجا ! هستی هنوز هم در آسمانی؟ نه ؟ گفتم نمی آیی . تو بر زمین بمان . عشقی که زمین در دلت شکوفایش کند همین است . خواهی شکست ! من اهل آسمان بودم و هیچ نمیدانستم ؟ شاید ! در مقابل تو هرچیزی امکان دارد. تو بر زمین بمان با تو فاصله ی زیادی دارم .آری آسمان و زمین مشتاق همند ولی باهم یکی نیستند



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

صفحه اصلی

شناسنامه

ایمیل

 RSS 


کل بازدید:2733

بازدید امروز:0

بازدید دیروز:0


پارسی بلاگ

وبلاگ های فارسی

بخش مدیریت




اوقات شرعی


درباره خودم

عشق سرخ
احمدحیدری
عشقم سرخ

لوگوی خودم

عشق سرخ




حضور و غیاب

یــــاهـو


اشتراک

 
>

آرشیو

تابستان 1385

. با پارسی بلاگ نویسندگی را آغاز کنید